این موضوع به سالهای سال قبل برمیگردد، مادربزرگ زنده بود و من کودک...
مادربزرگم با ما زندگی میکرد، و من شبها در اتاق مادربزرگ میخوابیدم.
هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست بدون زنگ ساعت و هیچ چیز دیگر، قبل از اذان صبح بیدار باشد برای نماز، در تمام فصل های سال، با ای... تاریخ درج:۹۲/۰۴/۳۱ - ۲۲:۵۴
دلت را خانه ما کُن مصفّا کردنش با من
اگر گم کرده ای ایدل کلید استجابت را
بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش
اگر درها برویت بسته شد دل بَرمکن بازآ
به من گو حاجت خود را اجابت میکنم آنی
بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کُن
بقرآن آیه رحمت فراوان است ... تاریخ درج:۹۲/۰۴/۳۱ - ۱۵:۱۹
داشتیم ناهار میخوردیم که مامانم از بابام پرسید صبح گجا رفتی ؟؟؟؟؟؟
بابام اول جواب نداد بعد مامانم دوباره پرسید بعد بابام گفت رفتم سینما
بعد مامانم گفت چه فیلمی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بازم بابام جواب نداد مامانم... تاریخ درج:۹۲/۰۴/۳۱ - ۱۳:۰۲
چگونه استـــ حال من… با غمـــ ها می سازمــــ… باکنایه ها می سوزمــــــــــ… به آدم هایی که مرا شکستند لبخند می زنمـــــــــ… لبخندی تـــلخـــــــ…. خــــــــــداونــــــــــــــــــــدا… می ش... تاریخ درج:۹۲/۰۴/۳۱ - ۱۱:۴۴