داستان_واقعی لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...اومدم برم تو مسجد دید... تاریخ درج:۹۶/۰۳/۲۶ - ۲۲:۳۲
cclliip140260396295327194255101aauuddiioo
یا علی مهدی غریب و بی کس است
جان زهرایت دگر غیبت بس است
یــــــــــا حیــــــــــدر فـــــــرج
... تاریخ درج:۹۶/۰۳/۲۶ - ۰۳:۵۰
cclliip10693601451437150139274aauuddiioo
جمعه یعنی انتظار بیکران
یعنی طالب مهدی شدن
یعنی ضدبدعهدی شدن
یعنی آرزوی فاطمه
یعنی عاشق زهر... تاریخ درج:۹۶/۰۳/۱۹ - ۰۳:۳۸