جوانتر که بودم به خاطر دارم موبایل کالایی لوکس بود و هر کسی قدرت تهیه ش را نداشت.آنهایی هم که داشتند با تفاخر توی یک کیف مخصوص سر کمرشان می بستند تا به بقیه بفهمانند که در سلسله مراتب اجتماعی به طبقات بالاتری تعلق دارند.آن زمان ها در همس... تاریخ درج:۹۶/۰۸/۲۸ - ۱۵:۵۱
داستان_واقعی لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...اومدم برم تو مسجد دید... تاریخ درج:۹۶/۰۳/۲۶ - ۲۲:۳۲